𝘗1
انتظار
#رمان
#پارت اول
#ویکوک
Start
با صدای آلارم گوشیم پاشدم که برم دانشگاه
اسم من جعون جونگکوکه دنسر کلاس که الان دیگه مث قبل نیست میشه گفت افسردم
نمیدونی چقدر سخته که دوستت ترکت کرده باشه و مجبوری ی سال تحصیلی جدید رو بدون اون شروع کنی
رفتم رو نیمکتم نشستم سرمو رو میز گذاشتم...
-اوپا
بله
-اون پسره از بیرون صدات میزنه
اوه
چطور میتونه این همه مدت منو منتظر نگهدازه رو الان یهو واسه خودش ظاهر شه؟!
کاری داشتی؟
+وا چرا اینجوری میکنی؟
میخوای چطور باشم؟
و برو نمیخوام فعلا ببینمت
-اوک ولی ولت نمیکنم
&سلام بچه ها
students:سلام سونبه نیم
&ی دانش آموز انتقالی داریم یونا خودتو معرفی کن
Y:من لی یونام و از سعول اومدم
&خب میتونی بشینی برو پشت اون پسره بشین که کنار پنجرست
سلام
Y:سلام
Students one by one:
E:نگاش کن چه ادایی میاد
J:بچه سعولی
B:فک میکنه از ما بهتره
F:ادایی
&خب درسو شروع میکنیم
Y:توهم تنها میمونی؟
اره دوستم انتقالی گرفته منم از اون موقع تنهام
Y:درکت میکنم منم بهترین دوستم ترکم کرد البته خدا ازم گرفتش
اوه قطعا حس بدیه
Y:اره
خب از آشنایی باهات خوش بختم
Y:منم همینطور
«زمان حال»
Y:سلام خاله
@سلام عزیزم
Y:تهیونگ هستش؟
@اره
Y:کجاست؟
@اتاقش
Y:اها
با صدای تکون خوردن در به خودم اومدم یونا بود
یونا با لبخند وارد اتاق شد و در را به آرامی بست. چهرهاش نشان میداد که هنوز در افکار خود غرق است
-یونا، تو درست به موقع اومدی. میخواستم دربارهاش با تو صحبت کنم.یونا با تعجب نشست و به من نگاه کرد
Y:درباره کی؟
-درباره جونگکوک من نمیدونم چطور باید با این وضعیت کنار بیام
یونا نفس عمیقی کشید و به من نزدیکتر شد
Y:شاید بهتره مستقیم باهاش صحبت کنی. احساساتی که داری رو بگی
- ولی میترسم. میترسم که دوباره خراب بشه.یونا سرش را به نشانهٔ حمایت تکان داد و گفت
Y: گاهی اوقات باید ریسک کنیم. اگه تو احساساتت رو نگی، هیچ وقت نمیدونی که او چطور فکر میکنه.من دستانم را در هم قلاب کردم و به افکار خود فرو رفتم.
- شاید حق با تو باشه. اما برای من خیلی سخته
یونا به آرومی دستانم را گرفت و گفت
y: بذار من کمکت کنم. میتونیم بهش بگیم که تو رو میخواد و چی تو دلت داری
وقت استراحت بود که من و یونا تصمیم گرفتیم به محوطهٔ عمارت برویم. در هوای خنک، احساس بهتری پیدا کنیم -
یونا، فکر میکنی جونگکوک هم هنوز به من فکر میکنه؟یونا با کمی تأمل گفت
Y: مطمئناً. اگر نه، چرا هنوز بهت زنگ میزنه؟راستش رو بخوای، من نمیدونستم. شاید اون فقط میخواست از حال من باخبر باشد.
- خیلیها گفتن که من تنها درسمو با یاد اون میگذرونم.
Y: خب، شاید این فقط یه نشونهست. به ناگاه، صدای سکوت در دیوانگی افکارم شکست. جونگکوک با لبخند شناختهشدهاش به سمتم آمد، و قلقلکی از ترس و هیجان در دلم افتاد
سلام! مراقب چی هستی؟
Y:با صدای لرزانی جواب دادم
سلام... او کنجکاوی پر از درد را در چشمانش داشت. به اندازهای که احساس کردم، همه چیز در زمانی متوقف شده
میتونی با من صحبت کنی. کلماتش مانند یک دعوت بودند؛ اما بنظرت من میتونستم این فرصتی که به سختی به دست اومده رو از دست بدم؟
-ادامه دارد
لایک نمیکنی کوشولوی ددی؟
#رمان
#پارت اول
#ویکوک
Start
با صدای آلارم گوشیم پاشدم که برم دانشگاه
اسم من جعون جونگکوکه دنسر کلاس که الان دیگه مث قبل نیست میشه گفت افسردم
نمیدونی چقدر سخته که دوستت ترکت کرده باشه و مجبوری ی سال تحصیلی جدید رو بدون اون شروع کنی
رفتم رو نیمکتم نشستم سرمو رو میز گذاشتم...
-اوپا
بله
-اون پسره از بیرون صدات میزنه
اوه
چطور میتونه این همه مدت منو منتظر نگهدازه رو الان یهو واسه خودش ظاهر شه؟!
کاری داشتی؟
+وا چرا اینجوری میکنی؟
میخوای چطور باشم؟
و برو نمیخوام فعلا ببینمت
-اوک ولی ولت نمیکنم
&سلام بچه ها
students:سلام سونبه نیم
&ی دانش آموز انتقالی داریم یونا خودتو معرفی کن
Y:من لی یونام و از سعول اومدم
&خب میتونی بشینی برو پشت اون پسره بشین که کنار پنجرست
سلام
Y:سلام
Students one by one:
E:نگاش کن چه ادایی میاد
J:بچه سعولی
B:فک میکنه از ما بهتره
F:ادایی
&خب درسو شروع میکنیم
Y:توهم تنها میمونی؟
اره دوستم انتقالی گرفته منم از اون موقع تنهام
Y:درکت میکنم منم بهترین دوستم ترکم کرد البته خدا ازم گرفتش
اوه قطعا حس بدیه
Y:اره
خب از آشنایی باهات خوش بختم
Y:منم همینطور
«زمان حال»
Y:سلام خاله
@سلام عزیزم
Y:تهیونگ هستش؟
@اره
Y:کجاست؟
@اتاقش
Y:اها
با صدای تکون خوردن در به خودم اومدم یونا بود
یونا با لبخند وارد اتاق شد و در را به آرامی بست. چهرهاش نشان میداد که هنوز در افکار خود غرق است
-یونا، تو درست به موقع اومدی. میخواستم دربارهاش با تو صحبت کنم.یونا با تعجب نشست و به من نگاه کرد
Y:درباره کی؟
-درباره جونگکوک من نمیدونم چطور باید با این وضعیت کنار بیام
یونا نفس عمیقی کشید و به من نزدیکتر شد
Y:شاید بهتره مستقیم باهاش صحبت کنی. احساساتی که داری رو بگی
- ولی میترسم. میترسم که دوباره خراب بشه.یونا سرش را به نشانهٔ حمایت تکان داد و گفت
Y: گاهی اوقات باید ریسک کنیم. اگه تو احساساتت رو نگی، هیچ وقت نمیدونی که او چطور فکر میکنه.من دستانم را در هم قلاب کردم و به افکار خود فرو رفتم.
- شاید حق با تو باشه. اما برای من خیلی سخته
یونا به آرومی دستانم را گرفت و گفت
y: بذار من کمکت کنم. میتونیم بهش بگیم که تو رو میخواد و چی تو دلت داری
وقت استراحت بود که من و یونا تصمیم گرفتیم به محوطهٔ عمارت برویم. در هوای خنک، احساس بهتری پیدا کنیم -
یونا، فکر میکنی جونگکوک هم هنوز به من فکر میکنه؟یونا با کمی تأمل گفت
Y: مطمئناً. اگر نه، چرا هنوز بهت زنگ میزنه؟راستش رو بخوای، من نمیدونستم. شاید اون فقط میخواست از حال من باخبر باشد.
- خیلیها گفتن که من تنها درسمو با یاد اون میگذرونم.
Y: خب، شاید این فقط یه نشونهست. به ناگاه، صدای سکوت در دیوانگی افکارم شکست. جونگکوک با لبخند شناختهشدهاش به سمتم آمد، و قلقلکی از ترس و هیجان در دلم افتاد
سلام! مراقب چی هستی؟
Y:با صدای لرزانی جواب دادم
سلام... او کنجکاوی پر از درد را در چشمانش داشت. به اندازهای که احساس کردم، همه چیز در زمانی متوقف شده
میتونی با من صحبت کنی. کلماتش مانند یک دعوت بودند؛ اما بنظرت من میتونستم این فرصتی که به سختی به دست اومده رو از دست بدم؟
-ادامه دارد
لایک نمیکنی کوشولوی ددی؟
- ۴.۹k
- ۰۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط